Seni seviyorum" diyenin sevgisinden şüphe et,çünkü aşk sessiz ve sevgi
dilsizdir
Sevdanın Son Vuruşu (آخرین تیر عشق)
yüreğim de zincirler kırılıyor duydun mu
BASINI GOGSUME YASLADIGIN ZAMAN TEK DUSMANIM AKIP GIDEN ZAMANDIR
وقتی سرت رو رو سینم گذاشتی تنها دشمنم گذشت زمان هستش
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
لحظه ها پر شده از دوست داشتن تو . . .
واسه من قشنگه عشق و خواستن تو !
میشه با تو هم نفس ستاره باشم . . .
با تو همـسفر تا مرز قصه ها شم !
بی تو این گلایه ها چه بی شماره . . .
شب و روز برای من فرقی نداره !
زندگی رو با تو و عشق تو میخوام . . .
تو نباشی بی تو من همیشه تنهام !
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
دوباره تنها شده ام دوباره دلم هوای تو رو کرده
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم تو را کجا میتوان دید
در اواز شب اویزهای عاشق در چشمان یک عاشق مضطرب
در سلام کودکی که تازه واژه را اموخته
دل می خواهد وقتی باغها بیدارند برای تو نامه بنویسد
و تو نامه هایم را بخوانی و جواب انها را به نشانی نیمه
گمشده ات بفرست ای کاش میتوانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم
وازگوشه های افق برایت اواز بخوانم کاش می توانستم همیشه از
توبنویسم می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه سرود قلبم
را نشنود می ترسم نتوانم بنویسم و اخرین نامه ام
در سکوتی محض بمیرد و تازه ترین شعرم به
تو هدیه نشود
دوباره شب دوباره تپش های دل بیقرارم
دوباره سایه ی حرفهای توکه روی دیوار روبرو می افتند
دل میخواهد همه دیوارها پنجره شوند و من تو را میان
چشمهایم بنشانم دوباره شب دوباره شب دوباره خودکاری
که با همه ابرهای عالم پر نمی شود دوباره شب دوباره
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …
تنهایی دوباره سکوت دوباره من و یک دنیا خاطره با تو
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
نامه ی عاشقانه
نامه دلتنگی
برای تو نامه ای می نویسم…
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.
دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !
قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…
اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که دوستش داری…
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی!
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟
آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟
پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟
هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش خم و خم تر می شود!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…
موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ * نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام زندگی ام فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
دیگر شمار شبهایی که در سکوت زیر لحافی که من را در خود پناه می دهد گریه کرده ام از حساب
انگشتانم گذشته و چقدر خفه کننده است آرام گریستن. برای مهار بغض تمام وجودم را سپر کرده ام اما
وجودم در این جنگ شکست خورده .همیشه عشق زیبا نیست وقتی به درد هایش فکر می کنی بغضت
می ترکد و تازه به خود می آیی! کاش سیلی به گوشم می نواخت و مرا در تنهایی خیانت رها می کرد نه
اینکه دلم را مالامال درد می ساخت. افکارم از هم پاشیده و ضعف روحی ام را هنگام بغض از لرزش
دستانم میشود تشخیص داد. چه کسی گفته آنها که عاشقند هرگز متنفر نمی شوند! قطعا این سخن
کسانی است که معنی عشق را فقط در معشوقه بودن چشیده اند ،نه در عاشق بودن. معشو ق هایی که
دل کندن برایشان به آسانی لبخندی است که به دیگران هدیه می کنند و دم از آزادی می زنند ، هنگامی
که بهشان گفته می شود دوستت دارم...
باورم کن باور من باورم کن صادقانه باورم کن اي دليل پرسه هاي عاشقانه
فقط براي تو.آري براي تو براي چشم هاي پر مهر وعطوفت تو من هنوز عاشقانه مي نويسم.
اين را باور کن که در تنهايي خويش تنها در افکار پيچيده ومبهم خود زيبايي چشمهاي عاشق ترا ترسيم مي کنم
و درهربيت شعرم از معناي نگاههاي گرم و صميمي تو هزاران واژه مي نويسم.
من ازافق طلايي قلبت زندگي را آغاز مي کنم و همراه تو با کوله باري از باورهاي عاشقانه
قله هاي سپيده فردا را فتح خواهم کرد واين بار فرياد خواهم زد
اسمت را از بلنداي فرداها تا بدانند که دوست دارم ترا به ارزش همه زندگي کردن ها.باورم کن
که در اين دنيا همه چيز غير باور است جز عشق.عشق دريچه ايست بسوي زندگي عشق دنيايي است پر از باور...
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,